از نقطه آخر جمله بدم میاد
نقطه یعنی تموم. دیگه حرفی ندارم
ولی بعضی وقتها آدم باید نقطه بذاره
یعنی تموم. دیگه حرفی ندارم
داستان که میخوانم نوشته رفتهام به قبرستانی که ننهدای تویش خوابیده و حالا دارند خرابش میکنند. نوشته خودش را انداخته روی قبری که قرار است دیگر نباشد.
فکر که میکنم میبینم تا حالا عزیزی را از دست ندادهام که بخواهم پنجشنبه شبها بروم قبرستان، خودم را بیاندازم روی قبرش، خاطراتش برایم زنده شود. هروقت غصهام میگیرد بروم قبرستان با عزیزم حرف بزنم بلکم خالی شوم. برایش شرح ماجراها را بگویم و بگویم: «تو نیستی که ببینی، تو که بیوفا بودی رفتی، تو که من را خوب میشناسی، من چنین آدمی نبودم، یادت هست روزهای اول آشنایی، چقدر خوش میگذشت، رفتیم فلان جا، با فلان و فلان، چقدر خندیدیم». بعد ببینم همه خاطرات زنده شدهام، همه لحظههای خوبِ گذشته، همه لحظههای خوبِ گذشتهاند و حالا منم تنها روی قبر عزیزم وسط قبرستانِ پر از آدمهایی که بودهاند و حالا دیگر نیستند.
فکر که میکنم میبینم تا به حال بزرگترها بودهاند که عزیزانشان را از دست دادهاند. ما سرمان گرم بازی بوده. اما حالا ماییم که خودمان بزرگتر شدهایم و خواه ناخواه باید گوشمان به زنگ باشد که کسی پیغام بیاورد که: «فلانی، دوستت که همیشه با هم بودید، مریض است، بیمارستان است، اگر میخواهی برو ببیناش». و من دلم هرّی بریزد پایین که: «اتفاقی افتاده؟ حالش که خوب است؟» و آن قاصد هم بگوید: «نه نگران نباش. چیزی نیست. تو فقط خودت را زودتر برسان بیمارستان شاید کاری لازم باشد بکنی». و من چراغی توی ذهنم روشن بشود و بفهمم ماجرا جدیتر از اینهاست و قاصد را از جلوی در کنار بزنم و توی کوچه را نگاه بکنم و ببینم که ای وای، آن شتر معروف دم خانهام خوابیده است و کسی هم توی کوچه نیست و سراسیمه به قاصد بگویم که لحظه ای صبر کند تا حاضر شوم و بروم داخل و ندانم که حتی کمد لباسهایم کجاست و به زحمت آماده شوم و بروم تا اگر کاری لازم باشد برای دوستی که همیشه با هم بودیم بکنم و بعد صحنه کات بخورد به چند ماه بعد که من توی یک قبرستان کنار یک قبر، چهار زانو نشستهام و دارم با دوستی که تا چند ماه قبل همیشه با هم بودیم درد دل می کنم و گاهی وسط حرفها بغض میکنم و گاهی هم به یاد کارهایمان میافتم و ریز میخندم و میدانم که دوستم هم زیر آن سنگِ بزرگ روی قبر دارد به حرفهایم بلندبلند میخندد. مثل چند ماه قبل که با هم بودیم و من آهسته تکهای میپراندم و او بلند بلند میخندید و صورتش از خنده سرخ میشد و همه به ما نگاه میکردند و ما هم خندههایمان را میخوردیم و آرام مینشستیم سرِ جایمان که یعنی آنهایی که خندیدند ما نبودیم.
آرش روی سن، کمانش را کوک میکرد. همه چشمها به دستان او بود. ناسلامتی قرار بود با کمانش مرز جدیدی تعیین کند. آرش سرفهای کرد. اجتماع ساکت شد. آرش همانطور که روی چارپایه نشسته بود، با کمانش آهنگی نواخت. سالن منفجر شد. صدای تشویق حضار قطع نمیشد. بعد از برنامه همه از مرزهای جدیدی در موسیقی حرف می زدند.
پسر (بعد از اینکه فهمید حاج آقا متوجه صحبت پنهانی او با دختر شده است):
«حاج آقا، دیگه فهمیدم در مورد من چی فکر می کنین.»
حاج آقا (پرویز پرستویی):
«من اصلن در مورد تو فکر نمی کنم!»
رونوشت به ماهایی که مراقب هستیم کاری نکنیم که دیگران در مورد ما فکر خاصی بکنند در حالی که خیلی از آنها اصلا در مورد ما فکر نمی کنند!
«... و آن دو تا آخر عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.»
و کسی هم نفهمید
که این ترفندی بوده
برای نویسندگانی که نمیدانستهاند قصهشان در حقیقت چطور باید تمام شود.
آن قدیم تر ها که نه کامپیوتری بوده، نه تلویزیونی، نه حتی رادیویی، کتاب بوده و کتاب. جوان های اهل کتابِ آن موقع ها، کتاب به دست، مثل جوان های اهل تکنولوژی این موقع ها، تبلت به دست، رویاهایشان را از آنچه در دستشان بود، میساخته اند. حالاها مینشینیم جلوی کامپیوتر/تلویزیون، ساعتها. نمایشگاه کتاب، سال به سال شلوغ تر، کتابها چاپ چندم. حوصله ها، وقتها، کم. "برویم کتاب بخریم، بخوانیم"؛ "بذا جوابِ این کامنت رو بدم"؛ "خب پس بذا منم یه چکی بکنم"؛ "اصن می دونی؟ اصلِ لذت کتابخونی به لحظه ی خریدِ کتابشه. میگیری میاری میذاری تو کتابخونه. بعد یه وقت میذاری همّه شو میخونی لذت می بری"؛ "باشه، بذا این چنتا پست ریدرم رو هم یه نگاهی بندازم".