سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت سردبیر

اینجا هنوز باز است، دیر به دیر به روز می شود
مشترک فید «دلق مرصع» شوید
بعضی ها
بلندگو
پنجره
اگه گریه نمیکنم نه اینکه سنگم

از دیروز حس میکنم ترور شده ام.

حس میکنم در ماشینم نشسته ام. راننده ام هم کنارم آماده است که من را برساند سر کار. پسرم خواب بود که آمدم. دیشبش کلی با هم بازی کرده بودیم. خانم هم که صبح صبحانه حاضر کرده بود. بنده خدا، بعد از نماز صبح نخوابیده بود تا هم لباسهایم را اتو کند، هم برود نان تازه بگیرد، هم بساط چایی و پنیر صبحانه را آماده کند. موقع خداحافظی مثل همیشه نبود. به سختی لبخند می زد. نمیدانم خسته بود یا فکری آزارش میداد. خداحافظی کردیم:
- با اجازه. ما رفتیم بانو
- خداحافظ عزیزم. خدا پشت و پناهت
تا با راننده احوالپرسی کنم، صدایی از بیرون آمد. انگار چیزی به در خورده بود. برگشتم که ببینم چه بوده.
موتوری رفته بود.
پسرم همچنان خواب بود. خانم داشت برایم آیت الکرسی می خواند.
پسرم از خواب پرید.
گویی فهمیده بود که از این به بعد او مرد خانه شده است...

(ناقابل برای شهید احمدی روشن)