وقایع اتفاقیه - 13 (فوتبال:افیون ملتها)
پنج شنبه 90/5/27
وقایع اتفاقیه - 12 (آژانس شیشه ای)
چهارشنبه 90/5/26
من: «آقا خیلی ممنون، همین بغل پیاده میشم»
راننده تاکسی: «کجا با این عجله؟ تشریف داشتین حالا. تازه چایی گذاشتم!»
پ.ن: واقعی. مربوط به چند ماه پیش. راننده، پیرمردی لاغر، با محاسن بلند، ظاهری کاملا مذهبی. فوق العاده هلو و خوردنی!