ذهنم سرزمین سرسبزی است
حاصلخیز عین جنگل های شمال
منتها صاحب ندارد
میخواهم تو را «ملکه ی ذهن» ام کنم
که هم تو از بی کاری در بیایی
هم من از بی سروری ...
دیشب خواب دیدم یه روزنامه از اینایی که ورقهاشون گلاسه است سه روز متوالی سه تا عکس روی جلدش کار کرده بود که اینا مکمل همدیگه بودند. کنار هم گذاشتمشون دیدم عکس آقاست داره واسه یه جمعیت کثیری سخنرانی میکنه، بعد زیرش تیتر زده:
« این همه تنبل آمده ... » !!
هرچه می کشیم از بدعهدی است. همین یک مورد بین آدم ها حل شود مابقی مسائل را می شود تحمل کرد. تاریخ را هم که نگاه بکنید همیشه همین بوده. شما ایران خودمان را در نظر بگیرید. همین مردمی که الان اگر ازشان سوال بپرسی، نمی توانی مطمئن باشی که جوابشان راست است یا دروغ، اجدادشان سالهای خیلی خیلی دور، زبانزد همه ی عالم بوده اند به راست گویی. به اینکه ایرانی اگر حرفی زد، قولی داد، جانش را می دهد اما زیر حرفش نمی زند. تاریخ می گوید که ایران آن زمانها ابرقدرت عالم بوده است. حالا ما -نوادگان همین آدمها- باید اگر کسی راستش را بگوید، اسمش را روی جلد روزنامه ها بیاوریم که فلانی بالاخره راستش را گفت. حالا ایران شده کشور منزوی در عالم، سر و تهش را هم قبل از اینکه برسد به ما زده اند، شده قدّ یه گربه کوچولو. حالا اصلا ببینم، راستگویی هم جزو وفای به عهد هست دیگر، ها؟
"بزرگترین حیله شیطان این بود که همه دنیا رو متقاعد کرده بود وجود نداره"*
باید فیلم «The Usual Suspects» رو دیده باشین تا معنی این جمله رو بفهمین. یک فیلم شاهکار با دیالوگهایی به یاد ماندنی.
*دیالوگهای فیلم
از این شبکه اجتماعی می پریم به آن شبکه اجتماعی. از این اکانت به آن اکانت. به دنبال هویت گمشده. به دنبال رفع نقص. رفع عیب. پر کردن جاهای خالی. مدام پی چیزی می گردیم که هیچکدام ما نیستیم. مدام اسم عوض می کنیم. عکس عوض می کنیم. آرزو میکنیم. می خندیم. اشکی می شویم. خسته می شویم. کامپیوتر را خاموش می کنیم. دستانمان خالیست هنوز. جیبمان سوراخ است گویا. اینها همه هست و هیچ نیست. نیست آقا نیست. اینها چیزی نیست که باید باشد. فقط خودمان را مسخره کرده ایم. فیس بوک، توئیتر، پلاس، شمر. این آخری هم اصلا آدم رغبت نمی کند برود تویش با آن اسمش. دنبال چه هستیم؟ چرا این دل آرام نمی گیرد لامذهب. چرا ساکت نمی شود این وامانده. زبان هم ندارد بنده خدا. آخر سر هم بیشتر از همه سرش بی کلاه می ماند. از همه نق نقو تر، از همه بی تاب تر، از همه هم لطیف تر، حساس تر، مهم تر. شاید بخت یار بود و دست آخر مُسکن این تکه گوشتِ بی دست و پایِ زبان بسته ی سر به هوا را پیدا کردیم...
ما آدم ها جورهای مختلفی هستیم. یک جورمان که من هم جزء همان جورها هستم، همان طرفداران عملی اقیانوسی به عمق یک سانت بودن است. آنهایی که بیقرارند و یکجا بند نمی شوند. حالا هر چقدر هم که پایشان را ببندند به طناب و طناب را گره بزنند به تیری چوبی و تیر را بکنند توی زمین، بازهم راه درروی خود را پیدا میکنند. یا طناب را می بُرند. یا تیر را می شکنند. یا با همان طناب و تیر خود را آزاد می کنند. اما غرض از این مقدمه چینی فقط این بود که بگویم که می خواستم مثل ده ها بلاگی که داشتم و نرسیده رهایشان کردم، این یکی را هم بگذارم و بروم. اما فیدهای ریدرم را که میخواندم رسیدم به پستی از بلاگی که هزارمین پستش را به خودش و به مای مخاطب تبریک گفته بود. دیدم خیلی ارزشمند است که آدم برسد به جایی که بگوید از اینکه 8 سال است اینجا را می خوانید و این هم پست هزارم، به خودم می بالم و همین هزارمی را با عشق تقدیم می کنم به چشم های زیبایتان که این همه مدت میهمان حروف و کلمات ام بودند. به هرحال هستم میزبانتان تا دست کم پست هزارم اگر عمری باقی بود. بعدش را با هم مینشینیم تصمیم می گیریم که عمقش را بیشتر کنیم یا مساحتش را!
خب. قرعه به نام این صد و سی اُمین پست دلق مرصع افتاد که نقطه عطفی برای تغییرات بنیادین باشد. از همین حالا که کامنتها بسته شده اند من رسما ارتباط دوسویه با خوابگزاران را قطع کردم. ارتباطی که در ابتدا تصور می کردم شاید حتی مهم تر از مطالب پستها باشد. اما حالا به نتایج دیگری رسیده ام و شاید بعدها باز هم به نتایج دیگرتری برسم! به هر حال الان حس میکنم درهای قلعه ی خود را بسته ام و همانند هیتلر - که خود را صدر اعظم می نامید - برفراز بلندترین دیوار امارت ایستاده ام و با اعتماد به نفس برای مشتاقان سخنرانی می کنم. میان حرفهایم جماعت هورا می کشند و هیجان زده می شوند، گاهی هم ناراحت می شوند و شاید هم نا امید. اما من همچنان ادامه میدهم و با حرارت در حالی که دو دستم را به دو طرف میز گرفته ام، عقایدم را فریاد می زنم. این اولین تجربه ی طولانی نویسی ام است. ژانر نوشته ها را هم نمی توانم از همین حالا بگویم اما از آنجایی که معتقدم بلاگ باید ژانر مشخص داشته باشد، سعی می کنم خیلی پراکنده ننویسم؛ حداکثر در مورد سیاست و ورزش و سینما و ادبیات و فرهنگ. کمی هم تاریخ البته!
اگر مشترک فید شوید راحت تر می توانید مطالب را دنبال کنید. از اینکه با تغییرات کنار می آیید سپاسگذارم.
من یاد گرفتم سقراطی نباشم که به خاطر عقایدش جام زهر را مینوشد. من یاد گرفتم گالیلهای باشم که برای نجات جانم اعتراف کنم زمین مرکز جهان است.
از «گوریل فهیم» @