حس آدمی رو دارم که براش از یک شاهکار تعریف کردن. بعد رفته شاهکار مذکور رو دیده. بعد همینجور هاج و واج مونده که چی شد؟ بعد دوباره رفته پرس و جو کرده. بعد از هاج و واجی دراومده که ایول! بعد دیگه چون وقتی داره فکر میکنه نمیتونه چیزی بگه، چیزی نمیگه. بعد هم لابلای فکراش، هی با خودش میگه عجـب، عجـب، عجـب (با «ج»های کشیده)!
ولی جدا آدم که یک شاهکار میبیند، اگر بفهمد که چه دیده، پر از انرژی می شود که باید خالی اش کند. حالا بعضی ها آدم دارند که بروند ساعتها باهم تبادل اطلاعات بکنند، بعضی ها هم دنبال دیوار میگردند که سرشان را بکوبند بهش، بعضی ها هم که اگر بخواهیم تقسیم بندی ای داشته باشیم در دسته ی «ماست سانان» قرار میگیرند، آنقدر در همان مکان می ایستند تا انرژیشان به مرور زمان به صورت گرما تلف شود. اما به هر حال یک شاهکار، یک انرژی ای در بیننده ایجاد میکند که بایستی تخلیه شود.
بعضی هایمان، همه مان، زخم داریم روی دلمان. چه شده که زخم شده الله اعلم. اما اینکه همه عاشق میشوند، از همینجاست. عشق اصل و نسبش برمیگردد به درد، مشقت، آه و فغان؛ نهایتش هم یا مرگ است یا وصل. یک وقت، روزی یا شبی، این زخم به جایی که گیر کند، دهان باز می کند و حالا مرد میخواهد که این دهانِ پرخون را ببندد.
از کنار کسی رد میشویم، چشممان به چشمش می افتد، زخم باز میشود، میگویند عاشق شده، پاک خُل شده، به خودمان میپیچیم، توان انجام کاری را نداریم، نمی دانیم چه مان شده، گفتنی هم نیست، زخم دارد خون ریزی میکند، طبیب نرسد، مریض مرده. یا خوب میشویم، یا میمیریم. که خوب هم که بشویم، عین چینیِ بند زده میشود، که دیگر مثل روز اولش نمیشود، که دوباره وقتی از کنار کسی رد میشویم و چشممان به چشمش می افتد، زخم باز میشود و خون ریزی میکند و می گویند عاشق شده و پاک خل شده و ...
اصغر فرهادی با «جدایی»اش برنده ی یک جایزه سینمایی فوق العاده معتبر شد. ولی آیا توقع دارید آدم باور کند که برای فیلم آقای فرهادی به آقای فرهادی جایزه داده اند؟ آیا باید قبول کنیم که آنهایی که ایران (این کودکِ باهوشِ همیشه مظلومِ تاریخ) را ملتی وحشی و تروریست جلوه میدهند، بیایند و مفت و مجانی از یک فیلم ایرانی انقدر تمجید کنند؟ بیایند نام ایران را در سالن هایشان بلند فریاد بزنند؟ یعنی واقعا توقع دارید ما بایستیم و برای اصغر فرهادی ایستاده کف بزنیم؟ آیا باید قبول کنیم که کاسه ای زیر نیم کاسه نیست؟ آیا باید قبول کنیم که اینها ربطی به پرت کردن حواس جهان از ترور دانشمندانمان نیست؟ آیا باور کنیم که اینها ربطی به جنبش سبز ندارد؟ آیا باور کنیم که گربه دارد برای رضای خدا موش میگیرد؟ آیا من بعد باید قبول کنیم که اصغر فرهادی آبروی سینمای ایران است؟ آیا آن همه ماشینهای پژو توی فیلم اصغر فرهادی اتفاقی بودند؟ آیا فراموش کرده ایم که فیلم «میلیونر زاغه نشین» چقدر اسکار برد؟ آیا یادمان هست که پس از آن فیلم، تصورمان از هند چه شکلی پیدا کرد؟ آیا نباید به همه ی اینها با بدبینی نگاه کرد؟ که چرا ایران؟ که چرا اصغر فرهادی؟ چرا آنها؟ چرا الان؟
«جوانهای پارک علم و فن آوری» یا «نقش الهام دهنده ی شبکه های اجتماعی در بهبود روابط فی مابین آدمهای یک جامعه در دوره زمانه ای که سگ صاحبش را نمی شناسد».
توی شبکه های اجتماعی برای پست ها یک دکمه ای هست به اسم «mute this post». این دکمه از آن دکمه هایی است که بایستی واقعی اش را بسازند تولید انبوه کنند بدهند دست مردم. یعنی فرض کنید شما ایستاده اید. کسی هم که دارد با شما حرف میزند روبرویتان چهره به چهره ایستاده است. این وسط یک قاب مستطیلِ دور سفید بینتان قرار گرفته که از بالا کمی از سر طرف مقابل بلندتر است، از چپ و راست کمی از عرضِ طرف مقابلتان عریضتر، از پایین هم رسیده تا بالای شکم طرف مقابل. یعنی شما طرف صحبتتان را در یک قاب مستطیلیِ دور سفید دارید میبینید. حالا گوشه ی پایین سمت راستِ این قاب، یک دکمه ی «mute» هست. تازه اگر پول بیشتر بدهید، یک ورژن هایی هست که دکمه ی «like» و «share» هم دارد! در این میان اگر از حرفهای طرف خوشتان آمد، لایک میزنید. اگر خوشتان نیامد میوت میکنید. اگر هم خیلی خوشتان آمد آن را بازنشر میکنید. خیلی کلاسیک و تر و تمیز. هیچگونه برخوردی هم صورت نمیگیرد. هم شخصیت شما حفظ شده، هم طرف حرفهایش را زده، هم شما حق انتخاب داشته اید، هم از تکنولوژی استفاده کرده اید، هم به هر حال همین دوستی هاست که برای آدم می ماند. خیلی هم خوب، خیلی هم پیشرفته!
بچه که بودم همیشه دلم میخواست یک دوست کوچک داشته باشم که بتوانم توی جیبم قایمش کنم. چیز زیاد بلد باشد. زبل باشد. جایی گیر کردم کمکم کند. جواب سوالها را بداند. بهترین دوستم باشد. تنها دوستم باشد. همیشه باهم باشیم. مهربان و نمکین و خوشرو باشد.
آن وقتها فکر می کردم همین یک دوست را داشته باشم دیگر خوشم.
حالا هم گاهی به همان دوستم فکر می کنم. اما حالا که بزرگتر شده ام، میبینم که همچین دوستی، غذا میخواهد، آب میخواهد، محبت میخواهد، حتی حالا می گویم کمک می خواهد. هزاران آرزو شاید داشته باشد برای خودش. شاید توی رودروایسی پیشم مانده. شاید دلش جای دیگرست. شاید هزار مشکل دیگر دارد که تا من از توی جیبم درش می آورم، همه را قورت می دهد و همه ی انرژی اش را میگذارد روی لبانش که لبخند تحویلم دهد.
حالا که بزرگتر شده ام، یاد گرفته ام که قدِّ کوتاه ترین آدمِ جهان از نیم متر بیشتر است. این یعنی نمیشود آدم دوست کوچکی داشته باشد که توی جیبش جا شود.
اما اینها همه واقعیتهاست. آدم با رویاهایش سرپاست. هنوز هم کودک درونم بهانه ی دوستِ کوچکِ بنداگشتیِ توی جیب جاشو ام را می گیرد...
@
از دیروز حس میکنم ترور شده ام.
حس میکنم در ماشینم نشسته ام. راننده ام هم کنارم آماده است که من را برساند سر کار. پسرم خواب بود که آمدم. دیشبش کلی با هم بازی کرده بودیم. خانم هم که صبح صبحانه حاضر کرده بود. بنده خدا، بعد از نماز صبح نخوابیده بود تا هم لباسهایم را اتو کند، هم برود نان تازه بگیرد، هم بساط چایی و پنیر صبحانه را آماده کند. موقع خداحافظی مثل همیشه نبود. به سختی لبخند می زد. نمیدانم خسته بود یا فکری آزارش میداد. خداحافظی کردیم:
- با اجازه. ما رفتیم بانو
- خداحافظ عزیزم. خدا پشت و پناهت
تا با راننده احوالپرسی کنم، صدایی از بیرون آمد. انگار چیزی به در خورده بود. برگشتم که ببینم چه بوده.
موتوری رفته بود.
پسرم همچنان خواب بود. خانم داشت برایم آیت الکرسی می خواند.
پسرم از خواب پرید.
گویی فهمیده بود که از این به بعد او مرد خانه شده است...
(ناقابل برای شهید احمدی روشن)
هوس دریا کرده ام
نشسته لب یک اسکله ی چوبیِ متروک
شلوار تا زده تا زیر زانو
پاها توی آب
صدای خیش و خیش موج
برای کسی که روحیات رهبری دارد، خُلق ایجاد دارد تا مصرف، دوست دارد خودش دنیایش را بسازد، دوست ندارد در قالب های موجود بماند، برای یک همچین آدمی سخت است که بشود مطیع یکی دیگر. قبول نمی کند برود زیر سایه ی کسی که سایه اش را قبول ندارد. اصلا شکلش را هر کار که بکنید در هیچکدام از قالب های دور و برش فیت نمی شود. هر کسِ دور و برش را می بیند رفته در قالبی، دارد کارش را می کند، خوشحال هم هست ظاهرا، اما این مورد نظر ما، سرش ظاهرا بی کلاه مانده، همینجور آواره از جلوی قالبها می گردد ببیند جایی هست که راضی بشود برود توی آن یا نه. چند باری هم امتحان کرده. هر وقت قالبی دیده که فکر کرده خوب است، رفته تویش و قُر شده و زخمی برگشته. هزار بار هم با این آدمهای توی قالبها دعوایش شده که تو توی این قالبی، این قالب برای تو نیست، ببین الان دستهات از قالب زده بیرون، مزاحم دیگرانی. هربار البته تَشَر شنیده و ناراحت برگشته سر جای اولش. همچین آدمی همیشه تنهاست. همچین آدمی حتی اگر آدم معروفی هم باشد، باز هم همیشه تنهاست. توی جای مناسب/زمان مناسبش قرار ندارد. زجر می کشد.
آدمی که توی قالبها نباشد، لاجرم تنها می ماند، تنها هم که ماند باید همه کارهایش را خودش بکند. باید تنهایی برای خودش باشد. آدمی که توی قالب نباشد را هیچکس نمیخواهد. همیشه غریب است. مگر اینکه یکی را پیدا کند که هم اندازه اش باشد.
بعضی چیزا رو نمیشه گفت. نوک زبونته ها. ولی نباید بگی. این حرفا با شخصیتی که دیگران از تو ساختن مغایره. حرفهای مانده در گلو. همیناس که آدمها رو پیر می کنه. همینهاس که آدمها رو تسلیم می کنه. همینهاست که آدم رو آخر سر می کشه.
قدیم ترها همیشه فکر می کردم که این عکسهای زیبایی که عکاس های حرفه ای از مردم کوچه و بازار می گیرند به خاطر دوربین حرفه ای شان است. یعنی مرمی که می بینند یک نفر دارد با دوربینی با یک لنز بزرگ که خیلی هم باکلاس و گران قیمت به نظر می آید، از آنها عکس می گیرد، خب حتما یک عکاسی خبرنگاری چیزی باید باشد دیگر. پس با همین استدلال هست که عکاس می تواند بدون واهمه از عکس العمل سوژه هایش در هر شرایطی ازشان عکس بگیرد. بعدش اما فهمیدم که نخیر آقا، به این چیزا نیست که. عکاس باید رو داشته باشد. باید اعتماد به نفس داشته باشد. باید برایش مهم نباشد که اگر از خانمی با یک بسته سبزی در بقل و دست کودکی در دست عکس گرفت، کلی بد و بیراه بشنود که مرتیکه مگه خودت خواهرمادر نداری؛ برو از اونا عکس بگیر و این حرفا. یا اگر از یک زوج جوان در یک پارک سرسبز که در حال قدم زدن هستند و شاید همرنگی مانتوی قرمز دختر با گل سرخِ میان دستان پسر، به ذهنتان آورده که این یک قاب تصویر ایده آل را خواهد ساخت، فحش و ناسزا شنید که ما توی پارکم نمی تونیم راحت باشیم و نگیر آقا نگیر و ما به خدا زن و شوهریم و هوی [...]، واسه چی عکس میگیری و اینا (تازه اگه مساله بدون خونریزی بخواهد حل شود)، کک اش هم نباید بگزد.
بعد حالا دوربین و رو و صعه ی صدر که حل شوند، می ماند اینکه واقعا چرا باید انقدر به هم بی اعتماد باشیم که در مورد ساده ترین چیزها بدترین فکرها را بکنیم و همدیگر را به بدترین شکل ببینیم و جنبه مان کم باشد و بعد از هر پیامک، مجبور باشیم علامتی بگذاریم که یعنی داریم باهم شوخی میکنیم و قس علی هذا.
+برای اولین بار عکس گذاشتم یک مقدار تصویرسازی هم کرده باشم!