سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت سردبیر

اینجا هنوز باز است، دیر به دیر به روز می شود
مشترک فید «دلق مرصع» شوید
بعضی ها
بلندگو
پنجره
روز از نو، روزی از نو

1. نمیدانم اینکه نوشتنم نمی آید نوشتن دارد یا نه. نمیدانم اینکه می دانم آمدید و نبودیم و رفتید گفتن دارد یا نه. اما اینکه اخیرا به «پیچاندن» اطرافیان تمایل شدید پیدا کرده ام را بایستی بدانید.
2. «گوگل ریدر» عزیز را که می خوانم، هوای نوشتن پیدا می کنم. هیچ کتاب و مجله ای انقدر برایم تحریک کننده نیست. قضیه ی فیلم هم که کلا جداست.
3. برای آدمِ همه یا هیچی مثل من باید شرایطی که میخواهم محیا باشد تا کاری را انجام دهم. مثل زبانهای برنامه نویسی می مانم. یک حرف جا افتاده باشد برنامه اجرا نمیشود.
4. اخیرا فیلم و یا کتاب هیجان انگیزی نخوانده ام. شاید جالبترینش «بی خوابی» کریستوفر نولان بوده باشد.
5. این چندوقت اخیر، حرفها را پخته و نپخته توئیت می کردم. مثل خوردن چیپس و بیسکوئیت و پفک زمانیکه غذایی برای خوردن نباشد می ماند. گرسنگی هست، منتها سرِ شکم را شیره می مالیم.
6. عید همگی مبارک. بهار فصل زیبایی هاست. تنتان را هم از باد بهاری نپوشانید.
7. عید را کلا مسافرت خواهیم بود. دسترسی به اینترنت هم احتمالا میسر نخواهد شد. اما امیدوارم که بشود و از خجالتتان درآیم.
8. آجیل ماجیل هم کم بخورید. دلتان برای میزبان بسوزد در این گرانی.


شب بخیر کوچولو موچولو

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون -که اون بالا نشسته بود- یه مردی بود. این آقا رفت و رفت و رفت تا رسید به یه گودال خیلی عمیق که تهش معلوم نبود. دید که نمیشه همینجوری بپره توش. تصمیم گرفت برگرده. وقتی به پشت سرش نگاه کرد دید که ای داد بیداد. یه دیوار افتاده بوده دنبالش، الانم پشت سرشه. از اینور تا بی نهایت، از اونورم تا بینهایت. خلاصه فهمید که راهی نداره. پرید تو گودال. هی رفت و هی رفت و هی رفت. سالها همینجوری هی میرفت. اما گودال تموم نمیشد. بالاخره دید که اینجوری که نمیشه. باید یه فکری کرد. بعد هی فکر کرد و هی فکر و هی فکر کرد. سالها همینجوری هی فکر کرد. بعد دید که فکرش به جایی قد نمیده. خلاصه آخرش رسیده به تهش یا نه رو خبر ندارم ولی این داستان رو مطرح کردم که بگم اگه هنوز تو راهه، براش آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم هرکجای گودال که هست ایشالا زودتر برسه به آخرش و از بلاتکلیفی دربیاد


جریان شناسی

سلولهای خاکستریم از اول خاکستری نبودن. وقتی دلمو میسوزوندی خاکستر روشون نشست. دیگه ام پاک نشد


سلسله جبال

-کوه که رفته بودیم یادت می آید؟ پرسیدم «آماده ای؟». با لبخند گفتی «آره». با هم بهمن را صدا زدیم. بهمن آمد و هر دویمان را برد. از این بهتر نمیشد. دو ماه بعد پیدایمان کردند.


شهروندِ دنیای مجازی

از میان های و هوی شبکه های اجتماعی خودم را بیرون میکشم و می اندازم در دامنِ گوگل ریدر. مثل گذار از شهری شلوغ به روستایی خلوت وسط جنگل های شمال. از وسط آنهمه حرفهای بدون کنتور و بی قید، رسیده ای به کتابخانه ای خلوت و آرام. تو هم آرام مینشینی گوشه ای و میخوانی. بی غمِ دنیا. بی که فکر کنی آن بیرون چه خبر است. اصلا خوبیِ این دنیای مجازی این است که آنقدر «سوراخ سمبه» دارد که بروی گوشه ای و صدای هیچ احد الناسی را نشنوی. ما در واقع مشقِ خواندن و نوشتن میکنیم. همین.


آی با کلاه، آی بی کلاه

هوا امروز آفتاب است. ابرها به اعتراض از سرعت کم خود اعتصاب کرده اند. کوهها برفهای روی سرشان را میتکانند. زمین خودش را با چمن خشک می کند. دریا اطلاعیه داده آبهای اضافی را مشتری است.
این وسط فقط سرِ مردی که دیروز در هوای ابریِ بی بارانِ شهرِ مرده ها، تنها بود و قدم میزد و شعر میخواند، بی کلاه ماند.


آری، اینچنین بود برادر...

کلاه از سر برداشت. گرفت جلوی صورتش که یعنی نمیخواهم اشکهایم را ببینید. کسی هم پاپیچ اش نشد. گذاشتند راحت باشد. گریه اش را که کرد، کلاه را سرش گذاشت، صورتش خیسِ خیس بود. به کسی نگاه نکرد. راهش را کشید و رفت. برگشتیم سر کارمان.
هیچکس تا آخر روز حرفی نزد...


و آنکه آمده بود، لباسهایش شبیه ماها نبود

گاهی فکر میکنم برای چه به زمین آمدم؟ همان سیاره ی خودمان مگر چش بود؟ آنجا هم درخت داشتیم، رود داشتیم، کوه داشتیم. همه چیز داشتیم. نمی دانم نانمان کم بود یا آبمان که بلند شدیم برای تعطیلات آمدیم به این سیاره ی شلوغ پلوغ. اینجا انگار همه با هم دعوا دارند. نمیشود با کسی حرف زد. آنجا از این خبرها نبود که. انقدر با هم مهربان بودیم. خب اینکه تعدادمان کم بوده که دلیل نمیشود. مگر اینجا شما چهارنفر توی یک خانه اید با هم شاد و خوشید؟ نیستید دیگر. ولی ما با اینکه آنجا دو نفر بیشتر نبودیم ولی هیچ دعوایمان نمیشد، خیلی هم خوش میگذشت. خب اینکه برنمیگردیم دلیلش چیز دیگری است. هیچ هم از این رفتارهای به قول شما هیجان انگیز خوشمان نمی آید. خب ما چه میدانستیم سیاره مان بعد از آمدن ما به این خراب شده همان یک ذره خشکی ای هم که داشته میبرد زیر آب. خب بعله، اگر آنجا بودیم قطعا ما هم با همان خشکی میرفتیم توی آب و غرق میشدیم. ولی به هر حال می مردیم بهتر از اینجا بود. یعنی چه چه کار میخواهیم بکنیم؟ به نظر شما کاری هم میتوانیم بکنیم مگر؟ البته باهم که صحبت میکردیم به ذهنمان رسیده برویم بگردیم شاید یک سیاره ی بی صاحابی پیدا کردیم رفتیم از دست این زمین و مردمش خلاص شدیم. حالا این کهکشان نشد یکجای دیگر، چه فرقی میکند؟ مهم این است که اینجا نباشد. حتی صحبت کرده ایم که هرچقدر سال نوری از اینجا دورتر باشد به نفع خودمان است. بله فکر آینده را هم از همین حالا میکنیم. پس چی؟ مثل شما زمینی ها هی سرمان به همه جا باشد الا جلوی پایمان؟ بعله ما کارمان درست است. خلاصه ببینید، من این حرفها حالیم نیست. نه. نه. حالم خیلی هم خوب است. از دست چیزی هم ناراحت نیستم. نه. گفتم که نه، اتفاقا داریم با هم چیپس و نوشابه میخوریم. از اینها توی سیاره خودمان نداشتیم. خب از اینها نداشتیم چیزهای دیگر که داشتیم. صدای شما می آید، الو الو. من صدای شما را دارم، صدای من نمی آید؟ ای بااااباااا. وسایل ارتباطیشان هم مثل خود ارتباطشان است. هی قطع و وصل میشود. کی میشود سیاره ای برای خودمان پیدا کنیم خلاص شویم از اینجا؟


فایت کلاب

1. دو تیم گرم بازی هستند. بازی به دقایق پایانی خود نزدیک شده است. اگر رئال مادرید یک گل بزند، بارسلونا حذف خواهد شد. تماشاگران فرصت پلک زدن ندارند. نفس ها در سینه حبس شده است. داور هنوز وقت بازی تمام نشده سوت میزند. بازی تمام میشود. رئالیها به سمت داور حمله میبرند. کاری از دستشان بر نمی آید. بازی تمام شده. بارسلونا صعود کرده. رئال حذف شده. یک اتفاق معمول در فوتبال.
2. سایتها را چک میکنم تا ببینم مربیان بعد از بازی چه گفته اند. مورینیو (سرمربی رئال مادرید) همیشه حرفهای جالبی دارد. دوست داشتم ببینم ایندفعه بعد از 6 باخت متوالی از بارسلونا به ناتوانی اش اعتراف میکند یا نه. خوشبختانه فقط من نبودم که منتظر بودم. ظاهرا خیلی ها چشمشان به دهان مربی بوده. ساعتی بعد از بازی، گزارش کنفرانس خبریِ بعد از بازی منتشر شد. مورینیو باز هم گل کاشته بود. جوابها را در سه چهار کلمه که غالبا بینشان «نمیدانم» یا «از خودشان بپرسید» داشت، داده بود. ظاهرا چون از دست مطبوعات اسپانیا عصبانی بوده اینطور جواب داده. اما این ظاهر قضیه بوده. فکر دیگری در ذهن مربی است.
3. فردای مسابقه، عکسی از مورینیو منتشر شد. این عکس مربی را در پارکینگ ورزشگاه نئوکمپ نشان میداد که به اتومبیل داور مسابقه تکیه داده و منتظر است که داور بیرون بیاید. حالا اینکه به داور چه گفته دقیقا معلوم نیست، اما نقطه مشترک همه ی جمله های نقل شده یکی است: «تو چه بازیگری هستی»
4- دیوید فینچر فیلم معروفی دارد به نام «فایت کلاب». در این فیلم که کلی فلسفه هم پشتش هست، دو شخصیت میبینیم. یکی شرور و بی قید و بی خیال (تایلر داردن/برد پیت) و دیگری منضبط و مرتب و مقرراتی(/ادوارد نورتون). این دو همیشه با هم درگیرند. اما شخصیت بی قید، زورش می چربد و به کمک شخصیت منضبط با هم یک باشگاه زیر زمینی راه می اندازند که در آن مردم جمع میشوند و همدیگر را میزنند. شخصیت منضبط که میبیند شخصیتِ بی قید شورش را درآورده، می خواهد که راهش را بکشد و برود. اما در انتهای فیلم است که میفهمیم این دو در حقیقت یکی بوده اند؛ دو شخصیتِ کاملا متضادِ یک نفر.
5- همه ی ما اگر هم تمام تلاشمان را بکنیم، باز هم تمایل داریم به بی قانونی. عموما هم شرایطش را نداریم اما همیشه کسانی را که در رعایت نکردن اصول شهره بوده اند، در دلمان ستایش کرده ایم. همه ی ما یک شخصیتِ بی قیدِ درون داریم.
6- مورینیو را اکثر مردم فرد خوش اخلاقی نمیدانند. چون با قاعده های معمول بازی نمیکند. چون با چارچوبی که از یک آدم خوب در ذهن داریم نمیخواند. چون شبیه آدمهای خوبی که میشناسیم نیست. چون هر حرفی را که میخواهد میزند، چون هر کاری را که میخواهد میکند.
7- مورینیو، تایلر داردن دنیای فوتبال است. او در یک دنیای قانونمندِ پاستوریزه، برای خودش یک فایت کلاب راه انداخته. ثبت نام از بازیکنها شروع شده، به مردم عادی هم رسیده. حتی بارسایی ها هم بی آنکه خودشان بدانند، عضو افتخاری باشگاه شده اند.
8- بازی رئال مادرید و بارسلونا را 500 میلیون نفر در سرتاسر جهان به صورت زنده میبینند.
9- تایلر داردن تعداد اعضای فایت کلابش را گفت؟ کسی میداند؟


هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره

یک متن خیلی قشنگ نوشته بودم که شاید قشنگترین نوشته ی اینجا میشد. یهو با یک اشتباه ساده همه اش پاک شد. حیف.

نکته ی اخلاقی: جایی نشینین که آب بره زیرش


<      1   2   3   4   5   >>   >