در خلسه سکوت پر از درد کوچه ها
بانوی خانه ام چه غریبانه میروی
داغت بسی گران و خودت چون پری زکاه
خیلی سبک به دست و سر و شانه میروی
بانوی کم توقع نه سال زندگی ...داری
...چقدر ساده از این خانه میروی
مانند روز آمدنت بی سر و صدا
بی هیچ زرق و برق ، تو حنانه میروی
نیمی از نخل های مدینه از آن ماست
اما شما چقدر غریبانه میروی*
*«وحید قاسمی»
+ویژه نامه ایام فاطمیه
+
« توی یکی از میهمانیهای عید، یکی از بچهها همین که عیدیاش را گرفت، پرید هوا که :« آخ جون الان میرم هدرش بدم.» "هدر دادن" ( که احتملا به سرزنش از پدرو مادرش شنیده بود ) گناه کیفآوری بود که میخواست با تمام پولهای عیدیاش تکرارش کند .
چیزی که میخواهم درباره آن سالها بگویم همین است . سال 86 من به ریپزدن افتاده بودم، به ته هدردادنم رسیده بودم. این بود که زدم به شعر گفتن. وبلاگ را هم از همان موقع شروع کردم. چیزی که میدانم این است که یکی دستم را میکشید ومن نمیخواستم تکان بخورم و داشتم کش میآمدم و کش آمدن درد داشت احتمالا.
هنوز هم هدردادن تنها غایتم در زندگی است و هر چه جز آن، به نظرم حماقت محض است. توی "این تایم" از بیست و پنج سالگی است که ساعت عمر آدمها به کار میافتد ( این که می خواهم با این مزخرف منظورم را توضیح بدهم تنها به این دلیل است که "منظورم" حین نگاه کردن به این "مزخرف" برای خودم هم شکل گرفت و واضح شد. من حالا فقط دارم از روی عکس توصیفش میکنم ) میگفتم ... توی "این تایم" از بیست و پنج سالگی است که ساعت عمر آدمها به کار میافتد. تا قبل از بیست و پنج (یا شاید یکی دوسال قبلتر) آینده یک خالی بیانتهاست که میشود، واقعن می شود، کاری به کارش نداشت و از بیست و پنج (یا شاید یکی دوسال قبلتر) است که لکههایی پدیدار میشوند . میدانید؟ قضیه این است که آدم ذخیره هدردادنش تمام میشود و این است که مثل آن حالِ سال 86 من، بیست سالگی ام، میافتد به ریپزدن و مجبور است یک بازهای را صرف پرکردن باکش بکند.»
گربه مرده
داشتم می نوشتم که نوشتن در جایی که یازده نفر توی یک سوئیت صد متری کنار هم زندگی می کنند باور کنید سخت است و اینکه وقتی یکی دو نفر از این یازده نفر فضول هم باشند و وقتی حواست نیست سرشان را بکنند توی مانیتور و پستِ ناپخته ات را بخوانند و یکسره درباره آن اراجیف ببافند نوشتن که چه عرض کنم، خواندن هم محال می شود، و اینکه کارهای درس و دانشگاه یک مقدار جدی شده اند و اینکه کسی مثل من اصولا باید تحریک شود تا بتواند کلمات را پشت هم قطار کند تا چیزی بشود در خورِ عرضه، و از اینجور شکوه ها و شکایت ها.
ولی دیدم نه. اینها نوشتنشان هم خوب نیست. یک مقدار وزن دنیای واقعی به دنیای مجازی چربیده که این هم پیش می آید. این است که همانطور که دیده اید نمی توانم زود به زود به روز کنم. هرچند فکر نمی کنم چیزی را هم از دست داده باشید. حالا اینها را که می نوشتم، یادم افتاد که از مدتها قبل منتظر بودم که مدرک لیسانسم را بگیرم و بروم نشان مسئول ثبت نام کتابخانه ملی بدهم و کارت عضویتم را بگیرم و از آنجا وبلاگ را به روز کنم. خیلی با کلاس است. باور بفرمایید.
کلاغِ قصـــه های مـــا
وقتی که قصه سر رسید
دیـــگه به خونه برنگشت ---
----------------------------
--- منتظر معجزه بود.
«کتابخانه فکر می کند که این روزها همه کارها را می توان با اینترنت انجام داد اما در واقع کارها با اینترنت بیشتر شده اند.»/کتابخانه ی سیار شبانه، آدری نیفنگر، بهناز شیرمحمدی، همشهری داستان
قبول داشته باشید یا نه، واقعیت هم همین است. کارهایمان واقعا با این وبگردی ها و چرخ زدن ها و به اصطلاح، دسترسی به منابع عظیم اطلاعات، حالا دقیقا چه اطلاعاتی، بماند، بیشتر شده. در واقع مثل پسری می مانیم که می خواهد آشپزی یاد بگیرد، هر روز می رود بازار که مواد اولیه غذاهای خوشمزه اش را بخرد، صبح می رود، شب برمی گردد. بر هم که می گردد، پسری است با دو کیسه پر از مواد اولیه، یکی این دستش یکی آن یکی دستش، خسته از خرید خوابش می آید. نه آشپزی یاد دارد، نه پولی توی جیبش. یخچال هم ندارد. عزمش را جزم می کند که فردا برود بازار، خرید کند، برگردد، کتاب آشپزی را باز کند، عکس هایش را نگاه کند، دستورِ پخت آنکه خوشمزه تر است را پیدا کند، غذا را که درست کرد، بویش که همه جای خانه پیچید... به به... بویش که بلند شد... اممم... عجب بو و عطری... هوووم... چه طعمی... خوابش می برد...
اگر و تنها اگر و بی کس اگر و غریب اگر و ناامید اگر و ناراحت اگر و خسته اگر و زخمی اگر و اگر نیست اگر، شاید گوشه ای مرده باشد اگر ...
نمیدانم پدرمان آدم، میدانست که بیاید این پایین- روی زمین-، بعدش ما دو تا همدیگر را میبینیم یا نه. اما باز دم مادرمان حوا گرم. کسی چه میداند. شاید همیشه آرزو داشته عروسیمان را ببیند...
آدم گاهی اهم و مهم را قاطی می کند. آدم گاهی با یک دست چنتا هندوانه برمیدارد که نمیشود. آدم گاهی هرچقدر هم که سرش به سنگ بخورد باز آدم نمیشود. آدم آدم است دیگر، ممکن الخطاست، اشتباه میکند. آدم خلاصه اش خودش را هم که بکشد، تغییر نمی کند که گفته اند لا تبدیل لخلق الله.
نبودیم. توئیتر بودیم. 140 کاراکتر بیشتر نبودیم. جمله می ساختیم. ایده حیف میشد. پرورده نمی شد. دیدیم نمی شود. برگشتیم سرِ اصل مطلب. برگشتیم به خانه. اینجا بهتر است. با اینکه ساکت تر است. با اینکه برو بیایش کمتر است. با اینکه سه متر در چاهار متر بیشتر نیست. اما خب هیچ کجا خانه ی آدم نمیشود!